سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شکست خورده

شیشه ای میشکند...


یک نفر میپرسد .....


چرا شیشه شکست ؟


مادر میگوید


شاید این رفع بلاست .


یک نفر زمزمه کرد ....


باد وحشی مثل یک کودک شیطان امد شیشه یپنجره را زود شکست ...


کاش دیشب که دلم مثل ان شیشه یمغرور شکست ..


عابری خنده کنان می امد ...


تکه ای از ان را بر میداشت مرهمی بر دل تنگم می شد ...


اما دیشب ندیدم....


هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید ....


از خودم پرسیدم ایا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره  هم کمتر است ؟!


دل من سخت شکست اما هیچ کس هیچ نگفت  ونپرسید چرا؟؟؟؟


 


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/17ساعت 8:10 عصر توسط مهسامحمدی نظرات ( ) | |

من پذیرفتم شکست خویش را


پند های عقل دور اندیش را


من پذیرفتم که عشق افسانه است


این دل درد اشنا دیوانه است


می روم شاید فراموشت کنم


با فراموشی هم اغوشت کنم


می روم از رفتنم دلشاد باش


از عذاب دیدنم ازاد باش


گر چه تو تنها تر از من میروی


ارزو دارم ولی عاشق شوی


ارزو دارم بفهمی درد را


تلخی برخورد های سرد را


 


 


 


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/17ساعت 8:10 عصر توسط مهسامحمدی نظرات ( ) | |

تاریکه....آسمون چتر سیاهشو باز کرده باز...


از پنجره اتاقم بیرونو نگاه میکنم....چیزی پیدا نیست....


حتی ستاره ها....


خوف عجیبی دارم....سعی میکنم بخوابم... پتورو میکشم روی سرم که تمرکز کنم و بتونم بخوابم....


چشمامو میبندم... اما....


نه...فایده نداره....زندگی مثل  فیلم داره میگذره از جلوی چشمام....


صحنه هارو تکرار میکنم..یه چیزی کم داره....تو....


چرا توی صحنه های زندگیم نیستی...؟


اه....بازم که فکرم رفت....چشمامو محکمتر میبندم...دوست دارم اینقدر ببندمش که دیگه جایی رو نبینم....


شاید هم نمیخوام جای خالی تورو ببینم....


.....


دریاست....صدای موج  که به صخره میخوره دیوونم میکنه... دستمو میکنم لای ماسه ها...داغ داغن....


آرامش قشنگی بهم دست میده....صدای خنده بچه ها از دور میاد....آفتاب که تو چشمم میخوره


حس زنده بودن بهم دست میده...حس زندگی...حس باتو بودن....


اما...اما یه نفر داره داد میزنه....یه دست بین موجهای دریا گم میشه....نه...نه....


.....


از خواب میپرم....خدارو شکر که کابوس بود...گرچه من بودم و دریا..اما....


اما اون دستا که کمک میخواستن.....نمیدونم چرا مدتهاست کابوس میبینم....


اون دستا،دستای کیه..؟


عرق سردی کردم..بلند میشم که برم آب بخورم...


I love you


یهو میترسم...یه قدم میرم عقب...میخندم..خرس موزیکالمه که پام رفته بود روش و اونم....


دلش خوشه این خرسی هم.....:)


میامو میشینم گوشه ی تخت و تکیه میدم به دیوار...


دیگه چشمام به تاریکی عادت کردن....فکر میکنم و فکر...


همهمه توی ذهنم ولم نمیکنه..یکی میخنده..یکی گریه میکنه..یکی میخونه...یکی....یکی هم خداحافظی میکنه...


چی؟ خداحافظی...نه..صبر کن...نرو....نرو....تو رو به قسم به لحظه هامون نرو....


مدتهاست دنبال این لحظه بودم...میخوام ایست بدم به زمانش....


میخوام بگم من کم میارم توی نبودنت....


میخوام بگم تنهام نذار که طاقت نمیاریم....


اندازه دلتنگی من، تو کم آوردی و اندازه دوری تو، من....


اوه باز این گربه ها شروع کردن...صدای جیغشون میاد...گوشمو میگیرم....


نگاهی به ساعت میکنم...از دو گذشته....و من همچنان بیدار...


از جام بلند میشم و میرم....نمیدونی کجا...مگه نگفتی هروقت بی خواب شدی نماز بخون تا آروم بشی..؟


میرم وضو میگیرم و دورکعت نماز میخونم....


آخ که چقدر چسبید....عاشقانه ترین نیایش با معبودم توی دل شب....


میرم دوباره بخوابم...آرامش عجیبی دارم....


چشمامو با خیال راحت می بندم....


آخه این بار مطمئنم من و تو و دریا باهمیم...بدون کابوس....


حالا فهمیدم اونی که کمک میخواست توی دریا روح من بود که داشت توی دنیای روزمرگی وتنهایی غرق میشد...


اما الان با یه عهد با خدای خوبم روحمو نجات دادم...


چقدر دلم تنگ شده بود برای روحم....


راستی از تو هم ممنون که نماز عشق رو توی خلوت و سکوت شب یادم دادی....


داره بارون  میباره...صدای قطره هاشو که میخوره به شیشه ی پنجره می شنوی؟


برام لالایی میخونه بارون...تو هم چشماتو ببند و بشمر....


1


2


3


شب بخیر...


 


ترنم 1: شب و سکوتشو دوست دارم...مخصوصا شبای بارونی....


ترنم2 : کاش بتونم خود گمشده مو پیدا کنم....:((


ترنم3 : کابوسای زندگیم زیاد شدن....دعام کنید...


ترنم4 : نماز عاشقی رو یادم رفته! میشه دوباره یادم بدی..شاید خودمو پیدا کردم....


ترنم5 : أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....


ترنم6 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید....


 هر چی زنگ میزنم به گوشیت یه صدایی میگه : مشترکی که به یادشی تو رو فراموش کرده! راست میگه؟


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/17ساعت 8:9 عصر توسط مهسامحمدی نظرات ( ) | |

هوا ابریه....آسمون بغض داره انگار...


مثل من....


لباسام رو میپوشم و میزنم بیرون از خونه....


کلاغا دسته جمعی دارن پرواز میکنن....


همیشه کلاغ هارو دوست داشتم...مخصوصا قارقار کردنشونو....


بی هدف راه میرم...میرم و میرم...به کجا؟ نمیدونم...


فقط میخوام دور بشم...از دنیا...از آدما....از همه چی....


باد میاد...خیلی تند...چادرم با باد به این سمت و اون سمت میره...


صورتمو میگیرم بالا که آسمون رو نگاه کنم....


چیک...یه قطره بارون افتاد روی صورتم....


2 و 3 4 قطره ها بیشتر و بارون شدیدتر میشه....


آدما دارن میدون که سرپناه پیدا کنن....


هر کسی میره یه طرف...اما من همچنان مسیرمو دارم میرم....


مگه همیشه دعا نمیکنیم که بارون بیاد؟ حالا که اومده چرا فرار...؟


خیس خیس شدم....اطرافیان نگاه عجیبی بهم میندازن...حتما میگن دختره یا دیوونست یا عاشق...


به نظر من اگه عاشق باشی آخر دیوونه میشی و اگر دیوونه باشی لابد عاشق بودی که...


به فکر خودم می خندم.....


اما من از بچگی بارون رو دوست داشتم....


یاد اون روز دانشگاه افتادم که باهم زیر بارون مثل دیوونه ها بستنی میخوردیم....


خب دلم تنگ شده برای اون روزامون...


اون موقع هایی که لبخند از رو لبم محو نمی شد....


روزایی که بهم میگفتی نبینم برق چشات نباشه و غمگین باشی....


روزایی که وقتی بی حوصله بودم، میگفتی تو که غمگینی منم غمگینم....


روزایی که اگه گریه میکردم تو هم گریه میکردی....


روزایی که اگه من درس نخونده بودم هرجوری شده سرجلسه جوابارو بهم میرسوندی....


اما الان، نه تو هستی نه من اون سحر سابقم ..نه اون روزا هست....


فقط مونده یه جاده بی مسافر....


نمیدونم کجایی و چه میکنی اما بدون بیشتر از هروقت دیگه ای دلم برات تنگ شده....


گوشیم زنگ می خوره...مامان اصرار داره نکنه زیر بارون بمونی و مریض بشی...


ناخواسته میرم و میشینم توی ایستگاه اتوبوس....


چشمامو میبندم و سرمو تکیه میدم به صندلی...گوش کن ..میشنوی؟


سمفونی راه افتاده....


صدای خوردن بارون به اتاقک ایستگاه...صدای کلاغ ها....


حتی صدای بوق ماشینا هم قشنگه....


چشمامو باز میکنم و آدمارو نگاه می کنم...ماشینا: قرمز،سفید، سبز...همه رنگی هست...


راستی آدمای توی این ماشینا چه رنگی هستن؟


مث رنگ ماشینشونن؟ اما نه ...


آخه اون پیکان کهنه و قدیمی اونور خیابون راننده خندونی داشت....


اما راننده اون ماشین مدل بالاهه که حتی اسمشم بلد نیستم داشت با خانم کنارش دعوا میکرد...نازی بچه شون چه چهره غمگینی داشت...


آها پس رنگ ماشین آدما ربطی به دلاشون نداره....


منکه آبیم از نوع آسمونی و همراه باصورتی....


اما نمیدونم چرا گاهی بارونی میشم و دلتنگ...؟!


اه سرم درد گرفت از بوی ادکلن تند خانم کناریم....


از ایستگاه میزنم بیرون...بارون نم نم میباره....


نفس عمیق میکشم و ریه هامو پر میکنم از عطر نعمتای خدادادی...


آخه من عاشق بوی خاک بارون خورده ام....


حالم خیلی بهتره....دیگه از گرفتگی دل خبری نیست....


دیدن شور و هیجان آدما تو کوچه و خیابون آدمو به وجد میاره....


با خودم تکرار میکنم:


زندگی ارزش غم خوردن نداره.....زندگی ارزش غم خوردن نداره.....


همه چی قشنگه....حتی اگه طبق میل نباشه باید طوری بسازیش که به آهنگ تو برقصه....


دور برگردون میزنم و میرم سمت خونه....


سعی میکنم لبخند بزنم....


 


ترنم 1: عاشق بارونم.... همیشه میرم زیر بارون بدون چتر البته....


ترنم 2: راستی شما چه رنگی هستید(جدا از فوتبال واین مسائل)


ترنم 3: دوباره دلم هوای خاطراتمو کرده...چه کنم دیگه خاطرات رو نمیشه از یه مردادی گرفت هیچوقت....


ترنم 4: دلم برای دوستای دانشگاه و دیوونه بازیامون تنگولیده....


ترنم 5: احتمالا هفته دوم اسفند برم خرمشهر،واسه مدرک فارغ التحصیلیم....خیلی خوشحالم که باز دوستامو میبینم...


ترنم 6: یازده اسفند اولین سالگرده تولده وبلاگمه....


ترنم 7: سوء برداشت ممنوع!! عشق و عاشقی در کار نیست....


ترنم 8: توی لحظات آسمونی دلاتون، دعام کنید....


آنقدر باورت دارم که وقتی میگویی باران، خیس میشوم...


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/17ساعت 8:9 عصر توسط مهسامحمدی نظرات ( ) | |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."


 


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/17ساعت 8:8 عصر توسط مهسامحمدی نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 قالب میهن بلاگ قالب وبلاگ

تنهایی – سعید کرمانی و ساعی

مرجع کد آهنگ