داستان از اين قرار بود ک من ک 14 سالم بود با يه پسري که خانوادش کاملا مثل ما بودن يعني در حد ما مذهبي و اينا بودن آشنا شدم و براي درد دو دل بامن چت ميکرد تا اينکه 5 ماه گذشت و يه شب پدر و مادرم همه چيو فهميدن و چون با اين چيزا مخالفت شديد داشتن گوشيمو گرفتن و من هم يه دوست صميمي داشتم عين خواهرم بود قرار شد با گوشي اون چت کنيم عشقم افسرده و افسرده تر ميشد اما چت ميکرديم حالش بهتر بود تا اينکهمن متوجه شدم وقتي نيستم باهم چت ميکنن اما بحث خواصي نود و همين خواص نبودنا باعث شد منو فراموش کنن عشقم خيليل دوسم داشت از من بيشتر و در نبود من و تحريکاي دوستم مجبور شد خودشو خالي کنه و با اون بره از اين داستان 5سال گذشت من سعي کردم بادم بره ب سختي اما يه روز زنگ در ب صدا در اومد و ديدم علي دوست عشقمه پسر خوبي بود و ب من ميگفت زن داداش رفتم دم در ديدم پريشونه سلام کردم گفت آجي ببخشيد خواهري شرمندتم گفتم چرا گفت دوستم اين پاکتو داده ک علي بهم برسونه علي با چشماي گريون رفت من همون دم در پاکتو باز کردم ديدم کارت عروسيشونه چ زيبا بود کارتش من همون دم در دنيا رو سرم خراب شد و هيچي نفهميدم رفتم عروسيشون موقع در اومدن از تالار رفتم جلوشون دوتايي شوکه شدن ب دوستم گفتم آجي عروسيت مبارک ميشه ازت ي چي بخوام با لحن طلبکارانه گف بگو گفتم مراقبش باشيا گفت امر ديگه عشقمم داشت زار زار گريه ميکرد ب اين حرفا داشتم ميرفتم بلند اسممو صدا زد برگشتم بم گفت خبرب از اينکه دوستم منو دعوت کرده نداشته گريه ميکرد حسابي گفت ميشه برا آخري بار عشقم صدات کنم؟منم بغضم ترکيد و شروع ب گريه کردم گفت عشقم حلالم کن عشقم مراقب خودت و خوبيات باشک من لياقتشو نداشتم عشقم خداحافظ منم برگشتمو رفتم سوار ماشينم شدم تو آينه ديدم افتاده رو زمين و فاميل دورشو گرفتن الان 1 سال بعده خبري ازش ندارن داغونم فراموشم نميشه اون شبو ببخشيد سرتونو درد اووردم براي هر کلمه باريدم تا تونستم تعريف کنم اينو گفتم ک از خدا بخواهيد حالم بهتر شه الان کلي خواستگار اومد و رد کردم چون ب عشقم گفتم يا تو يا هيشکي ميدونم الان ديوونه شدم و فقط آرزوم مرگه همين خود کشيم نميکنم چون گناهه کبيرس من ک از اين دنيا خيري نديدم حد اقل از اون دنيا ببينم دوستدارتون قلب پر درد دعافراموش نشه ياعلي.