همچو یک شمع مذابم
در شب کوچک من ، افسوس باد با برگ درختان میعادی دارد در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست گوش کن وزش ظلمت را می شنوی ؟ من غریبانه به این خوشبختی می نگرم من به نومیدی خود معتادم گوش کن وزش ظلمت را می شنوی ؟ در شب اکنون چیزی می گذرد ماه سرخست و مشوش و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است ابرها، همچون انبوه عزاداران لحظهء باریدن را گوئی منتظرند لحظه ای و پس از آن، هیچ. پشت این پنجره شب دارد می لرزد و زمین دارد باز می ماند از چرخش پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و تست ای سراپایت سبز دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من [بگذار و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازش لبهای عاشق من بسپار باد ما را با خود خواهد برد باد ما را با خود خواهد برد
در میان آرزوها
چون کویری در سرابم
چشمه ایی خشکیده از امواج آبم
من سرودی در گلو بگرفته از غم
من چو فانوسی به طاق بیکسی ماوا گرفتم
شمع بی نورم که در فانوس جانم جا گرفتم
قوی تنهایم که در تنهایی خود
رفته ام از یاد یاران دیر سالیست
مرغ غم در جان من خوش کرده منزل
وای بر من
وای بر دل
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |