سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شکست خورده

رسید چقدر مرا دوست داری ؟


سکوتی کردم . چند لحظه به چشم هایش خیره شدم ...


گفتم : دوستت دارم به آن اندازه ای که عاشقتم . عاشق یک عشق واقعی . عاشق تو ...


عاشقی که برای رسیدن به تو لحظه شماری می کند .


به عشق این لحظه های انتظار * دوستت دارم * .


به اندازه ی تمام لحظات زندگیم تا آخر عمر عاشقتم ...


به عشق اینکه تو را تا آخرین نفس دارم * دوستت دارم * .


به عشق اینکه گاهی با تو و گهگاهی به یاد تو . در زیر باران قدم میزنم . عاشق بارانم . . .


به عشق آمدن باران و به اندازه ی تمام قطره های باران *  دوستت دارم * . 


به عشق تو به آسمان پر ستاره خیره می شوم  .


به اندازه ی تمام ستاره های آسمان * دوستت دارم * .


به عشق دیدنت بی قرارم  . حالا که تو را دارم هیچ غمی جز غم دلتنگی ات در دل ندارم .


به اندازه ی تمام لحظات بی قراری و دلتنگی  * دوستت دارم * . . .


من که عاشق چشم هایت هستم . عاشق گرفتن دست های مهربانت هستم


به عشق آن چشم های زیبایت * دوستت دارم * .


لحظه های عاشقی با تو چقدر شیرین است .


آن گاه که با تو هستم یک لحظه تنها ماندن نفس گیر است ...


به شیرینی لحظه های عاشقی * دوستت دارم * .


من که تنها تو را دارم . از تمام دار دنیا فقط  تو را می خواهم . تو تنها آرزویم هستی ...


به اندازه ی تمام آرزو هایم که تنها تویی .


به اندازه ی دنیا که می خواهم دنیا نباشد و تنها تو برای من باشی


به اندازه ی همان تنهایی که یا تنها با تو هستم و یا تنها به یاد تو هستم . ای عشق من ...


ای بهترینم ... به عشق تمام این عشق ها  * دوستت دارم *  . 


پرسیدم : به جواب این سوال رسیدی ؟


این بار او سکوت کرد .


و این بار او با چشم های خیسش به چشم هایم خیره شد ...


اشک هایش را پاک کردم و این سکوت عاشقانه هم چنان ادامه داشت ...


و من باز هم گفتم : به اندازه ی وسعت این سکوت عاشقانه که بین ما برپاست 


                                    


love is when you find yourself spending every wish on him



نوشته شده در چهارشنبه 90/1/31ساعت 6:36 عصر توسط مهسامحمدی نظرات ( ) | |

عاشق عاشق شدن باش ...


           دوست داشتن را دوست داشته باش ...


                                              از تنفر متنفر باش...


                                 به مهربانی مهر بورز ...


           با اشتی اشتی کن ...


 واز جدایی جدا باش ....


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/31ساعت 6:28 عصر توسط مهسامحمدی نظرات ( ) | |

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :



سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 


نوشته شده در شنبه 90/1/20ساعت 9:57 عصر توسط مهسامحمدی نظرات ( ) | |

می خواهم سخن بگویم از


بیرحمی تقدیر


از بیوفایی انسانها


از بی پناهی مجنون


می خواهم از پرسه زدن در


کوچه های بی انتهای


تشویش بگویم .......


از ارزو هایی که بر دل مانده است


از قصه های اشفته ی زندگی


انقدر میخواهم بگویم تا


 گوش شنوایی برای شنیدن دلتنگیهایم پیدا شود .......


براستی چه کسی سنگی کلامم را به دوش خواهد کشید ؟؟؟


 


 


 


نوشته شده در شنبه 90/1/20ساعت 9:56 عصر توسط مهسامحمدی نظرات ( ) | |


قلب من مال خودت بود،عشق توازرو هوس بود

کاشکی عاشقت نبودم،اینا تقصیرخودم بود

به تو گفتم پات میمونم،باتموم دل وجونم

ولی گفتی پات نمونم،نمیتونم نمیتونم

کاشکی ازاول میگفتی من کنارت نمیمونم

بازی کردی بادل من،پاگذاشتی رودل من

رفتی وواسم گذاشتی گریه های هرشب من

توبدون اینوعزیزم،هنوزم واسم عزیزی

توبیاتامن دوباره،زندگیموپات بریزم

واسه جبران گذشته ،یه جواب کافیه عشقم

بگوبامن تومیمونی،یابازم من اشک بریزم



اگه دستم به جدایی برسه اونو از خاطرها خط میزنم

 


از دل تنگه تمومه آدما از شبو روز خدا خط میزنم


اگه دستم برسه به آسمون با ستارها قیامت میکنم


نمیذارم کسی عاشق نباشه ماهو بین همه قسمت میکنم


وقتی گاهی منو دل تنها میشیم حرفای نگفتنی را میشه دید


میشه تو سکوت بین ما دوتا خیلی از ندیدنی ها را شنید


قصه جدای ما ادما قصه دوری ماست از خودمون


دوری منو تو از لحظه عشق قصه سادگی گمشدمون



رفتی حالا به کی بگم خیلی دلم تنگه برات


میخوام یه بار ببینمت سر بذارم رو شونه هات




نوشته شده در شنبه 90/1/20ساعت 9:46 عصر توسط مهسامحمدی نظرات ( ) | |

   1   2   3   4   5   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 قالب میهن بلاگ قالب وبلاگ

تنهایی – سعید کرمانی و ساعی

مرجع کد آهنگ