سرمو
خیلی بهش
چقدر سخته تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و به جاش یه زخم همیشگی رو قلبت هدیه داد ذل بزنی و به جای اینکه لبریز از کینه و نفرت باشی حس کنی که هنوز هم دوستش داری... چقدر سخته دلت بخواد سرتو باز به دیوار تکیه بدی که یکبار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شد... چقدر سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیز جز سلام نتونی بگی... چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوز هم دوسش داری... چقدر سخته گل ارزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی و اونوقت آروم زیر لب بگی... ((گلم ...باغچه ی نو مبارک)) تقدیم به عشقم سینا پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟ گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟ برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم… با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره… گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه… گفت:موافقم…فردا می ریم… و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره… یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس… بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم… علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟ اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم… دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟ گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم… نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و اتاقو انتخاب کردم… من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم… دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده… دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود… درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون… توی نامه نوشت بودم: علی جان…سلام… امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم… می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه… توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز
دیروز میخاستم عاشقت باشم تو نخاستی گفتی که مانعم و امروز من فقط به یک دوستی ساده قانعم دیروز میخاستم در سایه ات باشم تو نخاستی و من امروز به احداث یک دیوار نازک همسایگی راضی ام دیروز میخاستم همسفرم باشی تو نخاستی ومن امروز با دعائی برای بدرقه راه تو دلخوشم ... راستی! کوله باری که پر از خستگی بی وقفه است تا کجا خواهی برد؟ تا کجا خواهی رفت؟ همه آنهارا به روی شانه من خالی کن خستگی را به تن من بگذار! می برم آنهارا در میان باغی که پر از خاطره است بذر آنهارا خواهم ریخت در سراشیب غرور چادری خواهم زد در میان چمن سبز خدا تکیه خواهم زد در شبستان خیال ونشستن را باعشق توخواهم آموخت دست تقدیر به من میگوید: شادمانی تو مال دیگری است غصه های تو همه مال من است. خدایا فقط تو را می خواهم.....باور کرده ام که فقط تویی سنگ صبور حرف هایم
گذاشته بودم رو شونش. آروم دستشو دور کمرم حلقه کرد.بهش گفتم یه چیزی بگم؟
گفت بگو. گفتم دوستت دارم...........گفت من بیشتر......گفتم نه من بیشتر.
گفت اصلا دوتامون به یه اندازه.........
گفتم باشه.فقط من یه
کوچولو بیشتر.....خندید.به چشمام نگاه کرد......اما نمی دونست این آخرین
باریه که به چشمام زل میزنه...................ولی من خوب میدونستم.یه گوشه
نشستیم سرمو گزاشتم رو سینش....گفتم برام قصه بگو.
.....شروع
کرد.قصه همون شاهزاده خانوم خوشکلو برام گفت چشماشو بسته بود و قصه می
گفت...........صدای قلبشو میشنیدم.............خیلی دوسش
داشتم...........هنوزم دارم.....میدونم دلش برام خیلی تنگ میشه
منم
دلم خیلی براش تنگ میشه......اما باید برم.......نمیتونم بیشتر از این
بمونم.............واسه هردومون بهتره.ازتو جیبم یه بسته تیغ بیرون
آوردم.هنوز چشماشو بسته بود.صدای قلبش گوشمو نوازش میداد.........
بد کردم.دوسش دارم............یکی از تیغارو میکشم بیرون میزارمش روی مچ
دسته چپم....من باید این کارو بکنم. میترسم اگه یه لحظه بیشتر صبر کنم
پشیمون بشم.خدایا خیلی دوستش دارم....
کاش اینو
بفهمه................زیر لب میگم دوست دارم........دوست
دارم..........اشکام میریزه پایین........خیلی دوست دارم بیشتر از همه
دنیا.
چشماشو باز نمیکنه دیگه تصمیممو گرفتم تیغو میکشم رو
دستم درد داره اما هیچی نمی گم نمی خوام چشماشو باز کنه..........گرمای لذت
بخشی داره خون گرمم میریزه رو لباسش..........چشماشو باز
میکنه..........میترسه ....به خونه من خیره شده..
اشکام هنوز
میریزه پایین میگم بغلم کن......مثه یه بچه ی آروم بغلم میکنه......برای
آخرین بار میگم دوست دارم....هیچ کاری از دستش بر نمیاد...بریدگی
عمیقه................لبمو میزارم رو لباش..........و این آخرین باریه
که......!!!!!!
می ترسم از اینکه بگم دوسش دارم...اون نمی دونه که با دل من چه کرده...نمی دونه که دلی رو اسیر خودش کرده
هنوز در باورم نیست که دل به اون دادم و اون شده همه هستی ام
روز های اول آشنایی را بیاد میاورم آمدنش زیبا بود ...آنقدر زیبا حرف می زد که به راحتی دل به او باختم و او شد اولین عشقم در زندگی
بارالها گویی تو تمام زیبایی های عالم را در چهره و کلام او نهاده بودی
واین گونه مرا اسیر او کردی و دل کندن از او شد برایم محال و داشتنش بزرگترین ارزویم در زندگی
حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهایم نگذارد....خدایا امشب به تو می گویم چون تو تنها مونس تنهایی هایم هستی..
چگونه بگویم بدون او می میرم....او رفته و در باورم نیست نبودنش...
خود خوب می دانم او مرا کودکی فرض کرد که نمی داند عشق چیست و برای عاشقی حرمتی قائل نمی باشد
مرا به بازی گرفت یا شاید....نمی دانم.....دگر هیچ نمی دانی.. اعتراف می کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر این نفس را هم نمی خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدایا دوست دارم مرا بفهمد حتی برای یه لحظه
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |