به خداحافظی تلخ تو سوگند ، نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند ، نشد لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد باچراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچکس!هیچکس اینجا به تو مانند نشد هرکسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد! شعر از فاضل نظری من که رفتم بنشینید و هوارم بزنید باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد بنویسید که بد بودم و دارم بزنیـــــد من از آیین شما سیــــــر شــــــدم پنجه در هرچه که من واهمه دارم بزنید دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟ خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنیـــــــد اعتراف می کنم ... اعتـــراف مـــی کنم ... هنـــوز هـــــم شـــب های پاییزی ... زیر چشمی به آسمان تاریک نگاه می کنم ... و به چراغ های ریزش زل می زنم ... شاید تو را میان آنها ... دوباره ببینم ... اعـــــــتــــــــــراف مــــــــــی کـــــــــنــــــم ... هنـــوز هـــــم شـــب های پاییزی ... بوی تو و نفس هایت را ... و تمام خاطرات را ... با تــمام وجـود ... داخل ریه هایم می کشم ... و بازدم ها را قورت می دهــــم ... تــــــــا بـــیـــــــــرون نـــــــــرونــــــــد ... نه خاطــــــــراتــــــت ، و نه افـــــکـــــــارت ... اعـــتــــــــراف مــــی کــــــنـــــــــم ... هنوز هـــــم شـب های پاییزی ... تو را می کــــِـــــشــــم ... اعتراف می کنــــم ... کـــه هنــــــوز ... هنوز هم شبهای پاییزی ... به تـــــو و بـه نـــگاه تـــو معتـــادم ...
پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |