دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد… دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد. به کودکی گفتند : عشق چیست؟ گفت : بازی. به نوجوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : رفیق بازی. به جوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : پول و ثروت. به پیرمردی گفتند : عشق چیست؟ گفت :عمر. به عاشقی گفتند : عشق چیست؟ چیزی نگفت.آهی کشید و سخت گریست .. کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم …
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم ! اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد! سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست! بچه بودیم از آسمان باران می آمد…
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!! بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم...
هیچ کس نمی فهمه! آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم
آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم و بعد برای آنچه از دست رفته آه میکشیم!
دلم می خواهد داد بزنم ولی کو گوش شنوا
دلم می خواهد اشک بریزم ولی کو دیده ی بینا
دلم می خواهد بال بگشایم ولی کو آن پرنده ی زیبا... *گرچه سکوت بلندترین فریاد عالم است ولی گوشم دیگر طاقت فریادهای تو را ندارد کمی با من حرف بزن... این روزا دل آدما از سنگ شده؛ حرص و طمع تو دل همه سبز شده هر روزی که میگذره آدمای بیشتری رو می بینیم که خیلی راحت روی شرافت ؛ صداقت ؛ انسانیت و وجدانشون پا میذارن برای... تنها برای رسیدن به خواسته هاشون . اصلا براشون مهم نیست که برای رسیدن به خواسته هاشون متوسل به دروغ ؛ ریا ؛ خیانت و... بشن مهم فقط رسیدن هست ؛ چطور رسیدن و به چه بهایی رسیدن اصلا و ابدا مهم نیست. هر روزی که میگذره ؛ آدمای بیشتری رو می بینیم که حرص این دنیا ؛ همه دنیاشون شده ، و صداقت و معرفت کم رنگ و کم رنگ تر شده ،جنس آدما سرد و سخت و پر از بدی شده؛ دنیای امروز ما به دنیای از بدی ها و ناکامی ها تبدیل شده که در آن واژه های عشق و محبت پلی برای فریب آدمایی شده که هنوز عشق را باور داشته وبرای رسیدن به آن حاضر به هر گونه از خودگذشتی هستند.. . خواهش میکنم بعداز خواندن این شعر احساس و حرف دل خود را بزنید ع.ش.ق می شود روزی مجازاتم کنی...اما چگونه؟ می شود که ناراحتم کنی...دلت برایم نمی سوزد؟ وای...وای برمن و وای بر عشق من آخه بگو چرا؟ چرا...چرا مرا اینگونه اذیت میکنی بگو چرا؟ می خواهم بدانم که چرا اینگونه دلم را بردی...بگو می خواهم بدانم که چرا من را عاشق خودت کردی و ...آه من خیلی تنهایم خیلی بدبختم آه خدایا چرا مگر چه گناهی کردم که باید چنین تنها شوم اجازه می دهی دو کلمه حرف حساب بهت بزنم دوستت دارم...آری دوستت دارم باورنمی کنی روزی سه بار بسوز تابه این باور برسی اگر دوباره باور نکردی بگو تا بمیرم ولی... ولی عاشق فقط یک بار میمیره اما تو که باورم نداشتی هرروزمیمیری و زنده می شوی من از تو جواب می خواهم...جواب بده جوابت درمقابل دوستت دارم من چیست؟ یک جواب برای ادامه ی زندگی من و دیگری برای مرگ این عاشق خسته می ماند هرکدام...هرکدام را که دوست داری بزن راحت باش چراساکتی؟...من از تو جواب خواستم نه سکوت آیا میدانی سکوت به معنای چیست؟رضایت ولی میدانم که با این حرفهای من فقط ناراحت می شوی میدانم ولی دوست دارم ناراحتت کنم تا معنای درد را بدانی ******************************* عشق رابا هوس معنا نکن عشق رابایک نفس جویا نکن
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
در 20 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 65 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود...........
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند…
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم…
دنیا را ببین...
بچه بودیم دل درد ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند…..
افسوس ...
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |