ما چه ساده بودیم که با ترکیدن بادکنکی اشک می ریختیم ما چه ساده بودیم که ساعت ها با عروسک هایمان مشغول بودم ما چه ساده بودیم که تنها با یک لبخند آشتی می کردیم ما چه ساده بودیم که همیشه بزرگترین خیار را بر می داشتیم ما چه ساده بودیم که ساعت ها بی دلیل می خندیدیم ما چه ساده بودیم که با گم کردن یک عروسک، همه ی دنیایمان را گم می کردیم ما چه ساده بودیم که به پشت بام می رفتیم و بادبادک هوا می کردیم ما چه ساده بودیم که کفش هایمان را جا به جا می پوشیدیم ما چه ساده بودیم که فقط کیک توت فرنگی را دوست داشتیم ما چه ساده بودیم که با پریدن روی تخت انگار به پرواز در می آمدیم ما چه ساده بودیم که در قایم موشک همیشه پشت در قایم می شدیم ... واکنون ... ما چه ساده ایم که بی دلیل اشک می ریزیم ما چه ساده ایم که در قایم موشک آنقدر پنهان می مانیم که فراموش می کنند "ما" یی هم بوده است ما چه ساده ایم که می گوییم : روی تخت نپر، فنرش در می آید ما چه ساده ایم که به پشت بام می رویم تا در سرما تنها باشیم ما چه ساده ایم که با دیدن کیک توت فرنگی می گوییم: یاد بچگی ها به خیر ما چه ساده ایم که کوچک ترین خیار را بر می داریم فقط برای اینکه بشقابمان خالی نماند ما چه ساده ایم که عروسک های بچگی مان را آنقدر راحت دور می ریزیم ما چه ساده ایم که قهر برایمان به معنای تمام شدن است ... ما چه ساده ایم که آشتی را نمی شناسیم ما چه ساده ایم که کفش هایمان را واکس می زنیم فقط برای اینکه مجبور باشیم فردا هم آن ها را واکس بزنیم ما چه ساده ایم که ساعت ها کنار پنجره به فکر فرو می رویم ما چه ساده ایم که بی دلیل دوست می داریم ما چه ساده ایم که تنهاییم ما چه ساده ایم که در میان این سادگی ها گم شده ایم! ای کاش هنوز هم سادگی هایمان مثل گذشته بود ... این سادگی ها بیش از حد ساده اند ... و من می ترسم روزی جزئی از این سادگی شوم ... رهایم کنید، بگذارید کودک بمانم ... ___________________________________________________________________ نمی دونم چرا، ولی وقتی بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن و خط زدن، نوشتمش ... 20 دور خوندمش ... راستی ... نظر یادتون نره! *عصر یک جمعه ی دلگیر دلم گفت:بگویم، بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ و هنوزم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیده است؟ بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟ *خدا کند که مرا با خدا کنی آقا ز قید و بند معاصی جدا کنی آقا دعای ما به در بسته می خورد، ای کاش خودت برای ظهورت دعا کنی آقا بیا که فاطمه(س) در انتظار دستانت نشسته تا حرمش را بنا کنی آقا. *ای راز نگه دار دل زار کجایی؟ ای برق مناجات شب تار کجایی؟ صحرای غمت پر شده از قافله ی عشق ای قافله را قافله سالار کجایی؟ *جان عالم بر لب آمد، ای خدا مهدی نیامد دیده پر خون شد جدا و دل جدا، مهدی نیامد بزم انس ما ندارد بی حضور او صفایی عید ما رنگ عزا دارد چرا مهدی نیامد هر چه گفتم: یابن طاها، یابن یاسین، یابن احمد العجل یابن نبی المصطفی، مهدی نیامد. *مرا از بچگی احساس دادند مرا عادت به بوی یاس دادند کلید درد هایم را از اول به دست حضرت عباس دادند. سجاده، جاده ی زیبایی است که تو را به سبز ترین نقطه بهشت می رساند... *وقتی عزرائیل گفت نوبت توست که بمیری، فهمیدم این تو بمیری از ان تو بمیری ها نیست... *یک دعا می کنم برات بلند بگو آمین! انشاا... تو زندگیت، فقط یه جا تو دو راهی بمونی... اون هم بین الحرمین... ندونی بری حرم عباس(ع) یا حرم حسین(ع)....
اره بابا همینه...مگه غیر اینه؟؟؟!!! اتل متل یه بابا که اون قدیم قدیما حسرتشو می خوردن تمومی بچه ها اتل متل یه دختر دردونه ی باباش بود هرجا که باباش می رفت دخترش هم باهاش بود اون عاشق بابا بود بابا عاشق اون بود به گفته ی رفیقاش بابا چه مهربون بود یه روز آفتابی بابا تنها گذاشتش عازم جبهه ها شد دخترو جا گذاشتش چه روز های سختی بود اون روز های جدایی چه سال های بدی بود ایام بی بابایی چه لحظه ی سختی بود اون لحظه ی رفتنش ولی بدتر از اون بود لحظه ی برگشتنش هنوز یادش نرفته نشون به اون نشونه اونکه خودش رفته بود آوردنش به خونه زهرا به اون سلام کرد بابا فقط نگاش کرد اِدای احترام کرد بابا فقط نگاش کرد خاک کفش بابا رو سرمه ی تو چشاش کرد هی بابا رو بغل کرد بابا فقط نگاش کرد زهرا براش زبون ریخت دو صد دفعه صداش کرد پیشِ چشاش ضجّه زد بابا فقط نگاش کرد اتل متل یه بابا یه مرد بی ادعا می خوان که زود بمیره تموم خواستگارا اتل متل یه دختر که برعکس قدیما براش دل می سوزوندن تمومی بچه ها زهرا به فکر باباس بابا به فکر زهرا گاهی به فکر دیروز گاهی تو فکر فردا یه روز می گفت که خیلی براش آرزو داره ولی حالا دخترش زیرش لگن میذاره یه روز می گفت دوس دارم عروسی تو ببینم ولی حالا دخترش میگه به پات می شینم می گفت برات بهترین عروسی رو می گیرم ولی حالا می شنوه تا خوب نشی نمیرم وقت غذا که میشه سرنگو ور می داره یه زرده ی تخم مرغ توی سرنگ میزاره گوشه لپ باباش سرنگو می فشاره برای اشک چشماش هی بهونه می یاره: (غصه نخور بابا جون اشکم ماله پیازه) بابا با چشماش میگه: (خدا برات بسازه)
در دیار عشق همه چیز در سکوت رقم می خورد این همه هیاهو برای چیست؛ نمی دانم از ازل حضرت حق بر بدنم حک بنمود علت خلقت تو نوکری ارباب است ما را از تلاطم دنیا هراس نیست تا کشتی نجات حسین شناور است
سلام به همه بسیجی بودن خیلی قشنگه. آنقدر که آدم دلش نمی خواهد هیچ جا بدون چفیه بسیجی برود. استادی داریم که بسیجیه. خیلی بسیجی است. خیلی آقا است. همین اندازه می گویم که خیلی دلتنگه. دلتنگ آقا. دلتنگ... طی برنامه هایی برامون این شعر ناب را فرستاد. شما هم بخوانید و دعایش را در حق استاد بفرمائید. "وادی السلام عشق" &چفیه& چفیه ام کو ؟! چه کسی بود صدا زد : هیهات !! عشق من کو ؟! مهربان مونس شب تا به سحرگاه ام کو؟! چفیه ی شاهد اشکم به کجاست ؟! من چرا واماندم ؟! مأمن این دل طوفانی بی ساحل کو ؟! ای سحرگاه ! تو را جان شمیم نرگس ، چفیه منتظر صبح کجاست ؟! تربت کرب و بلا ! تو بگو چفیه ی سجاده چه شد ؟ ای مفاتیح ! بگو همدم دیرینه ی نجوایت کو ؟! آی مردم ، به خدا می میرم !! مرگ بی چفیه ! خدایا هیهات !! چفیه ام را به دلم باز دهید. عهد ما ، عهد وفا بود و صفا بود و ابد! گر چه من بد کردم ولی ای چفیه ! بدان بی تو دلم می میرد !! هیهات هیهات هیهات یادمان باشد که غروب ما هم نزدیک است خیلی نزدیک شاید فردا من.... شاید همین لحظه.... شاید.... شاید کمی تا غروب فرصت باشه. تا غروبمان نرسیده....بسم الله دست علی یارتون خدا نگه دارتون
اگر از پسرهای پشت کنکور بپرسید برای چه میخواهند به دانشگاه بروند جواب حقیقی آنها این خواهد بود: دختربازی .
اگر از دخترها بپرسید: میگویند برای انتخاب شوهر .
حالا تکلیف اون خانواده بدبخت روشنه که جوونشون را میفرستند دانشگاه که مثلا درس بخونه.
میدونید توی محیط دانشگاه چه خبره؟ نه؟ پس اینو بخونید:
* سری به یکی ازخانه های دانشجویی پسرها میزنیم. سه پسر در گوشه ای مشغول پاستور بازی هستند و حسابی جر میزنند. آنقدر حواسشان پرت است که یادشان رفته غذا بالای اجاق داردمیسوزد.
* حال سری به خوابگاه دخترها میزنیم. سه دختر ساعت 12 شب ملحفهها را به هم گره زدهاند و ازپنجرهی اطاق مشغول کشیدن پسری به اطاق خودشان که طبقه دوم است هستند. ناگهان صدای آژیر پلیس که از آن نزدیکی میگذرد میآید و دخترها از ترس ملحفه ها را ول میکنند. پلیس به طرف او میآید و چند روز بعد به پسرک میگوید ما اصلا شما را ندیده بودیم.
* سری به یکی از کافی شاپهای اطراف دانشگاه میزنیم. یک پسر و دختر کنار هم مشغول حرف زدن هستند. بعد از مدتی پسره با دادن قول ازدواج کردن دختره رو خر میکنه و شروع میکنن به حرفهای عاشقونه بعد از مدتی هم از هم جدا میشوند نه کک این میگزه نه اون.
* سر یکی از کلاسهای درس هستیم 4 پسر پشت سر دختری نشستهاند و با تلاش زیاد طوریکه نه دختره و استاد و نه بقیه دانشجویان بفهمند دارند با گچ پشت مانتوی دختره می نویسند (من خرهستم).
* ماه رمضونه دانشجویان. صاحبخانه پسرها دلش به حال آنها میسوزه و برای آنها سوپ میاره.
پسرها بلافاصله سوپ را در ظرفی از ظروف خودشان خالی میکنند و برای دخترهای دانشجوی همسایه میبرند که بله، اینو ما پختیم. دخترها فکر میکنند که اینها دیگه آدم شدهاند و با تعارف سوپ را میگیرند. غافل از اینکه پسرها...
حقیقت اصلی دانشگاه اینه !!!!!!
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |